حاجی بابای من دیگه با من حرف نمی زنه
30 تیر ماه 90 رو تا عمر دارم فراموش نمی کنم.
من 2 روز بعد از تولدم چشم سمت چپم چرک کرد و هر کاری کردن درست نشد آخر سر بابام یکی از دوستاش چشم پزشک هست از اون وقت گرفت تا ساعت 11 روز 5شنبه 30 /4/90 بریم بیمارستان 29 بهمن .
بابام فرصت نداشت ما رو ببره و به حاجی بابام گفت تا زحمت ما رو بکشه(مثل همیشه که واسه همه ما فداکاری می کرد)رفتیم بیمارستان و از اونجا قرار بود بریم خونه آقاجونم(بابای مامانم)حاجی بابا تو ماشین از مامانم پرسید(قیزیم گدیسیز مامان گیله؟)مامانم گفت (اجازه ورسیز بلی)بعد حاجی بابام گفت (الله چوخ شوکر هادی بالانین دا بالاسین گوردوم) چند بار تکرار کرد.ما رفتیم خونه آقاجونم بعد عصر اتفاق خیلی بدی افتاد و شب مامانم فهمید حاجی بابام دیگه پیش ما نیست.مامانم خیلی ناراحت بود ولی به خاطر من دیگه بی تابی نمی کنه آخه اون موقع منم عصبی میشم.مامانم همیشه از خوبی هایی که حاجی بابام در حق ما کرده به من میگه .خیلی مرد بزرگی بود به من میگه سعی کن تو هم مثل حاجی بابات مرد بزرگی باشی و افتخار اطرافیان.
حیف شد که خدا نخواست بیشتر از 26 روز با هاش باشم تو این مدت صداش تو گوشم بود ولی دیگه این صدای زیبا و مهربون رو نمی شنوم.راستی چشم من هم خوب شد خدا بیامرزه.هر چی بگیم از خوبیهاش کم گفتیم.
هر کسی این مطلب رو میخونه یه فاتحه برای روح حاجی بابام هدیه کنه.