آيهانآيهان، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

آیهان

آیهان و محرم

  کوچولوهای خوشکل سلام . امسال سال اولی بود که من محرم و تاسوعا و عاشورا رو دیدم . واسم خیلی جالب بود آخه هیچکودوم از این مراسم هارو ندیده بودم واسه همین به دقت همه مراسم هارو نگاه میکردم . ظهر تاسوعا به همراه مامان بزرگ و مامان و بابام رفتیم مرکز توانبخشی فیاض بخش تبریز . اونجا جایی که همه بچه هایی که سلامتی کامل ندارن اونجا هستن . خدا جون ازت میخوام تا به همه بچه های مریض شفا بدی و از اینکه من سالم هستم ازت ممنونم . اونجا چند تا هیئت اومدن و کلللللی عزاداری کردن . مامان پریسا به بابایی گفته بود تا واسم یه پیرهن سبز و یه هد بند واسم بخره . بابا هم واسم اونا رو خرید مامانی اونارو تنم کرد و رفتیم عزاداری .  &nb...
13 دی 1390

اولین غذایی که خوردم

سلااااام  نینی کوچولو هااااا وای نمیدونین چی شده ؟؟؟؟ اون روز بابا و مامانم جونم منو بردن پیش آقا دکتره . آقا دکتر بعد اینکه منو خوب معاینم کرد رو به مامانم کرد و گفت : از امروز میتونید به کوچولوتون غذا بدین . منم داشتم بهشون نگا میکردم . اومدیم که خونمون مامانم زودی رفت و واسم غذا درست کرد . منم نمیدونستم مامانم داره واسم چی میاره !!!!!!! واااااای مامانم واسم فرنی درست میکرد . بعد اینکه سرد شد مامانم فرنی رو ریخت توی پیاله کوچولوی خودم و آورد . قاشق خوشکلم رو هم آورد تا من راحت غذا بخورم . وااااای مامان فرنی رو گذاشت تو دهنم ولی من نمی دونستم چیکار کنم , اصلا نمیتونستم بخورم ولی یواش یواش دیدم چه مزه خوبی داره . این اولین غذایی بود ک...
12 آذر 1390

من و کالسکه و دست مامان

سلام نی نی  کوچولو های خوشکل . میدونین چییه ؟ مامان و بابام منو خیلی دوس دارن .  آخه منو به موقع واسه ویزیت ماهیانه پیش آقا دکتر و مرکز بهداشت  محله مون میبرن  , هرچی لازم داشته باشم واسم زودی میخرن و میارن تا استفاده کنم . راستی عصر جمعه بابام منو برد به یه جایی که تا حالا ندیده بودم  وااااااای اونجا چقد بزرگ بووووود !!!!! چه درختای بزرگی هم داشت !!!!!! با مامان و بابام رفتیم شاهگلی . بابام منو گذاشت توی کالسکم و دور دریاچه گردوند واااااااااااااای چقد خوش گذشت آخه اولین بارم بود سوار کالسکه شده بودم  و یه جایی رفته بودم که تا حاااااالا ندیده بودم . جاتون خالی کلی گشتیم . بعدش هوا داشت سرد میشد ...
17 شهريور 1390

حاجی بابای من دیگه با من حرف نمی زنه

30 تیر ماه 90 رو تا عمر دارم فراموش نمی کنم. من 2 روز بعد از تولدم چشم سمت چپم چرک کرد و هر کاری کردن درست نشد آخر سر بابام یکی از دوستاش چشم پزشک هست از اون وقت گرفت تا ساعت 11 روز 5شنبه 30 /4/90 بریم بیمارستان 29 بهمن . بابام فرصت نداشت ما رو ببره و به حاجی بابام گفت تا زحمت ما رو بکشه(مثل همیشه که واسه همه ما فداکاری می کرد)رفتیم بیمارستان و از اونجا قرار بود بریم خونه آقاجونم(بابای مامانم)حاجی بابا تو ماشین از مامانم پرسید(قیزیم گدیسیز مامان گیله؟)مامانم گفت (اجازه ورسیز بلی)بعد حاجی بابام گفت (الله چوخ شوکر هادی بالانین دا بالاسین گوردوم) چند بار تکرار کرد.ما رفتیم خونه آقاجونم بعد عصر اتفاق خیلی بدی افتاد و شب مامانم فهمید حاج...
13 مرداد 1390

نی نی های خوشگل شناسناممو گرفتم

وااای چقدر خوشحالم، آخه بابام امروز شناسنامه و دفترچه بیمه ام رو گرفته  . میدونین چیه ؟ مامانم واسم خیلی زحمت میکشه . شبا پیشم میشینه تا من گریه نکتم . واسم شیر میده و پوشکم رو زود به زود عوض میکنه  . مامانی خیییییییلی دوست دارم . راستی ٤ روزه که اومدیم خونه مامان بزرگم . مامان بزرگم داره به مامانم کمک میکنه تا من اذیت نشم .  واااای یادم رفت بگم ، دایی رضا و زن دایی مونیکا با آیلین واسه دیدن من دارن از آلمان میان تبریز  . هوووووورا دایی رضامو ٢ روز بعد میبینم . خدا جون از اینکه سالمم ازت ممنونم . آیهان ...
18 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیهان می باشد